نوید شاهد استان مرکزی: « محمد میرزایی متولد سال 1339 در روستای دیشکن از توابع شهرستان خمین به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا پایان دوره ابتدایی در همین روستا سپری کرد. سپس مشغول کشاورزی و کمک به پدر شد. سال 1357 ازدواج کرد و هشت ماه بعد به سربازی رفت. بعد از پایان دوره سربازی زیر پرچم مقدس جمهوری اسلامی ایران به روستای خود بازگشت و مشغول کشاورزی شد. خداوند اولین فرزند را به این خانواده اهدا کرد. همه چیز بر وقف مراد بود که آتش جنگ بر کشور باریدن گرفت ». نوید شاهد استان مرکزی شما را به مطالعه مصاحبه با "محمد میرزایی" از آزادگان سرافراز استان دعوت می کند.
- نوید شاهد مرکزی: آقای میرزایی چطور تصمیم گرفتید به جبهه بروید؟
میرزایی: سال 1361 نصمیم گرفته بودم خانه ای برای خودمان بسازم و از پدر و مادر مستقل زندگی کنیم. برای خرید تیرآهن به شهر رفته بودم که با جمعیت زیادی مواجه شدم. دلیل را که جویا شدم. مردم گفتند که اولین شهید اراک را برای تشییع آورده اند. دلم لرزید و با خود فکر کردم مردم فکر دفاع از وطن و ناموس هستند، من فکر خانه ساختن و بازی با دنیا هستم. اگر فرزندانم بعدها بگویند برای جنگ چه کرده ای؟ چه جوابی دارم که بگویم؟! از همان جا به سپاه رفتم و نام نویسی کردم و به روستا برگشتم.
- نوید شاهد مرکزی: در جبهه در کدام گردان بودید و چه رسته ای داشتید؟
میرزایی: من در پادگان دوکوهه ، گردان روح الله خدمت می کردم و رسته ام آرپی جی زن بود. همان چند ماه اول قرار شد عملیات والفجر مقدماتی انجامش شود و گردان ما خط شکن این عملیات بود.
- نوید شاهد مرکزی: از نحوه اسیر شدنتان برایمان بگویید.
میرزایی: عملیات والفجر مقدماتی که شروع شد، آتش سنگینی از سه کمین دشمن به سمت بچه ها می بارید. فرمانده به من و پسر عمویم نبی دستور داد که سه کمین را منهدم کنیم. دو کمین اول را که زدیم تیری به پسر عمویم خورد زخمش را با چفیه ام محکم بستم و برای انهدام کمین سوم رفتم. به روی زانو که نشتم و کمین را هدف گرفتم تیری به پایم خورد و زمین افتادم.
ساعت 2 بامداد بود و هوا بسیار سرد شده بود با این حال صدای آتش توپخانه همچنان می آمد. از شدت سرما کت یکی از جنازه ها که در کنارم افتاده بود را پوشیدم بدونه اینکه دقت کنم چه کسی است.
فردای آن روز حدود ساعت 16 غروب، سربازان عراقی هل هله کنان به سمت ما می آمدند. طولی نکشید که حدود 12 سرباز و افسر عراقی دوره ام کردند. من که از شدت جراحات بر زمین افتاده بودم عراقی ها با دیدنم دائم می گفتند "حرس خمینی" و من نمی دانستم منظورشان چیست. آنها هم با زبان لگد و قنداق تفنگ جبران می کردند.
چشمم به یکی از سربازها افتاد که کمی عقب تر رفت و با چشمش به من حالی کرد که بگویم:"نه" . بعدها فهمیدم "حرس خمینی" یعنی محافظ خمینی و سپاه مقصودشان است. و آن هم به خاطر آرم سپاه بود که بر روی جیب کتی که از شدت سرما دیشب پوشیده بودم. خلاصه من را داخل ماشینی انداختند و به بیمارستانی بردند. البته در میانه راه به کمک یکی از اسرا آرم روی لباسم را کندم. چون با آن مرا بیشتر آزار می دادند.
- نوید شاهد مرکزی: حال و هوای اردوگاه چطور بود و اسارت با پای زخمی را چگونه آغاز کردید؟
میرزایی: بعد از سه روز من و تعدادی از اسرا را به اردوگاه انبر بردند. ابتدا اسرای قدیمی مرا به جایی که اسمش حمام بود بردند، در بهمن ماه و آن سرمای شدید با آب سرد حمام کردم. در واقع من که جانی نداشتم، اسرای قدیمی بودند که مرا مانند برادری شستشو دادن و لباس اسارت را بر تنم کردند.
در اردوگاه سه دکتر ایرانی که از بچه های بهداری ارتش بودند. طی عملیاتی بسیار درد آور تیر را از پایم خارج و شکسته بندی کردند. به مدت 3 ماه در بیمارستان اردوگاه بودم، البته بیمارستان که نمی شود اسمش را گذاشت. مرا در گوشه ای خوابانده و پایم را به دیوار میخ کرده بودند و تمام کارهای شخصی ام را سایر اسرا همانند برادری برایم انجام می دادند.
بعد از دوره بهبود مرا به آسایشگاه منتقل کردند و این شروع دوره جدید اسارت برایم بود. که شروعش با یک ضرب شست حسابی بود. حسابی کتکم زدند. تن آش و لاش شده ام را داخل آسایشگاه انداختند. بچه ها دورم جمع شدند و هر یک چیزی می گفتند: خسته نباشی پهلوان، زیارتت قبول، اجرت با خداوند و...
- نوید شاهد: در اسارت وقتی خبر درگذشت امام خمینی(ره) را شنیدید چه حالی داشتید؟
میرزایی: در آسایشگاه یک تلویزیون بود که فقط روزهایی که عراق عملیات موفقی داشت و یا خبرهای مهمی داشتند روشن می شود. البته بیشر اوقات ما می فهمیدیم که ایران پیروز عملیات بوده و عراق برای جبران آن تبلیغات معکوس انجام می داد. یک روز تلویزیون روشن شد و گوینده به زبان عربی چیزهایی را گفت که مزمون آن درگذشت امام خمینی(ره) بود. مانند این بود که آب سردی بر روی سرم ریخته باشند و تمام بدنم شروع کرد به لرزیدن و این حال و هوای تمام اسرا بود.
با خود می گفتیم : ما دیگر فراموش شدیم. انقلابمان هم از بین رفت و هزاران فکر دیگر به سرمان خطور می کرد. غافل از اینکه علم دار انقلاب آقای خامنه ای شده است و به حق که لایق این پرچم و این انقلاب است.
- نوید شاهد: چند سال اسیر بودید و چگونه آزاد شدید؟
میرزایی: سال 1367 با شروع حمله بعث عراق علیه کویت ، به ما خبر دادند که قرار است آزاد شوید. اولش باورمان نمی شود ولی وقتی اعلام کردند که می خواهند اسرا را به زیارت مزار امام حسین(ع) ببرند. همه خیلی خوشحال شدیم و از شدت خوشحالی تمام وسایل اضافه را دور ریختیم. بعد از زیارت اماممان که از روز ابتدای جنگ همین آرزو را در دل داشتیم، به اردوگاه برگشتیم هفته ها و ماه ها چشم به راه آزادی بودیم ولی این اتفاق نیفتاد و امید همه ما ناامید شد.
سال 1369 مجدد اعلام کردند که قرار است اسرای ایران و عراق مبادله شوند، اینبار هیچ کس باورش نمی شود و این چیزها را روش بعثی ها برای شکنجه اسرا می دانستیم.
اما انگار خبر جدی بود و فیلم های آزادی اسرا از تلویزبون پخش می شود. یک هفته طول کشید تا نوبت اردوگاه ما شود. ساعت 2 بامداد به سمت مرزهای ایران حرکت کردیم. حدود ساعت 16 که به مرزها رسیدیم از پایگاهی در چند متری ما اسرای عراقی می آمدند وضعیت آنها به گونه ای بود که هیچ کس باور نمی کرد آنها روزی اسیر بوده اند همه فربه و سلامت بودند ولی ما همه خسته از سال های پر رنج اسارت، با رسیدن به خاک ایران بر زمین افتادیم و خاک ایران را بوسه می زدیم.